loading...
سایت عاشقانه لحظه های خوش من و تو
*♥*♥*نویسنده سایت ما باشید*♥*♥*



سلام به سایت خودتون خوش اومدید

شما میتونین با فعالیت در انجمن و با گرفتن

و جمع کردن لایک،مدیریت انجمن رو برعهده بگیرن

کاربر برتر ما در انجمن باشید




ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلدل نوشته ها و مطالب عاشقانه خود را درلحظه های خوش من و توبه صورت رایگان منتشرکنیدویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلشما عزیزان میتوانید  عاشقانه های خودتون در لحظه های خوش من و تو به اسم خودتون بین هزاران بازدید کننده به اشتراک بگذارید!ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلبرای ارسال نوشته های خود به لینک زیر مراجعه کنید

و بعد از نوشتن متن خود و ارسال آن مطالب شما کمتر از یک روز در صفحه نخست سایت قرار خواهدگرفتویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلارسال پست جدید  کلیک کنویرایش پروفایل






آخرین ارسال های انجمن
faryad بازدید : 328 سه شنبه 31 تیر 1393 نظرات (2)

چرا دنبال این مریم بودم نمیدونم آخه چی داشت مگه

لامصب میگن از راه بدر میکنن اینطوریه ها خخخخخ

بوق خورد مریم برداشت

صدای قشنگی داشت الووووووو

موندم گفتم سلام

لحن تعجبی به خودش گرفت گفت شما

گفتم امیرعلی ام

بقیه در ادامه مطلب

faryad بازدید : 341 سه شنبه 31 تیر 1393 نظرات (2)

دوباره بیکاری داشت داغونم میکرد

تصمیم گرفتم برم بیرون بچرخم

دنبال این بودم ببینم کدوم یکی از رفیقام پایه اس بریم بیرون

بریم بگردیم

بیخیال زندگی بشم تا این مریم از ذهنم بره

بدجوری داشت داغونم میکرد

به آرش زنگ زدم طبق معمول آقا نمیاد

خب حقم داره مثل من بیکار نیست سرکار میره

بقیه داستان در ادامه مطلب

faryad بازدید : 590 شنبه 28 تیر 1393 نظرات (1)

میخوام بگم من داستانمو میزارم بخونید براتون درس عبرت بشه

من پسری بودم ساده حتی یه دوس دخترم قبل سربازی نداشتم بعد سربازی جمعا یه دوس دختر داشتم اونم نازی بود

بعدش با مریم آشنا شدم

میخوام بگم یکی مثل همچین تو باتلاق رفت که نگو

مشروب خوردم حتی تا اعتیادم رفتم آره یکی دوبار تریاکم کشیدم

میخوام بخونید و براتون درس عبرت بشه مثل من خریت نکنید

با اینکه مال من همش بد نبود از باتلاق در اومدم آخرش خوش بود نزاشتم معتاد بشم

ولی خیلی مثل من خوش شانس نیستن میرن تا ته بدبختی

میخوام از رویا هم تشکر کنم که اجازه داد داستانمو بزارم و شما عبرت بگیرین

faryad بازدید : 329 جمعه 27 تیر 1393 نظرات (3)

زنگ زدم به شماره

بوق میزد هر لحظه ممکن بود برداره

نمیدونستم دارم چیکار میکنم

اصلا به هیچی فکرنمیکردم

فقط دعا دعا میکردم برنداره خدایا برنداره

من نمیگم پسر مثبتی بودم نه اولین بارم نبود به یه دختر زنگ میزد ولی...

این فرق داشت باور کنید فرق داشت

انگار سرمو میخواستن ببرن تا یه کاری با من بکنن

قلبم تند تند میزد رنگم شده بود مثل گچ سفید

 

بقیه در ادامه مطلب

faryad بازدید : 414 چهارشنبه 25 تیر 1393 نظرات (3)

گفتم مامانی قربونت بشم یه چیز بهت بگم

گفت بگو

گفتم مادر و پسری

گفت باشه

گفتم مامانی من شب اومدنی دیدم یه خانومی کنار خیابونه

گفت خب چیزی شده

گفتم نه سوارش کردم

ادامه داستانو در ادامه مطلب بخونید

نظر یادتون نره ها

roya22.ir بازدید : 606 سه شنبه 24 تیر 1393 نظرات (0)

یکی بود یکی نبود، دو تا برادر شیطون بودن که به خاطر شیطنت و شلوغیشون یه محل از دستشون شاکی بود...
دیگه هر جا که خرابکاری می شده همه می دونستن زیر سر این دوتاست...
خلاصه ی کار، پدر و مادر این دو نفر صبرشون تموم میشه و کشیش محل رو میارن و میگن: \" خواهش می کنیم این بچه های ما رو نصیحت کنید؛ پدر همه رو در آوردن! \"

کشیشه میگه: \" باشه، ولی یکی یکی بیاریدشون که راحت تر باهاشون صحبت کنم و مشکلی پیش نیاد. \"
خلاصه، اول داداش کوچیکه رو میارن.
کشیشه ازش می پرسه: پسرم! آیا میدونی خدا کجاست؟
پسره جوابشو نمیده و همین جور در و دیوار رو نگاه می کنه...
باز ازش می پرسه: \"پسر جان! میدونی خدا کجاست؟ \"
ولی دوباره پسره به روش نمیاره...
در نهایت دو سه بار کشیشه همین سوالو می پرسه و پسره هم به روش نمیاره...!
آخرش کشیشه شاکی میشه و داد می زنه: بهت گفتم خدا کجاست؟!
پسره می زنه زیر گریه و به سمت اتاقش فرار می کنه و در رو هم پشتش می بنده!
داداش بزرگه ازش می پرسه: چی شده؟؟؟!!!

پسره میگه: بدبخت شدیم!!
خدا گم شده، همه فکر می کنن ما برش داشتیم...

roya22.ir بازدید : 349 دوشنبه 23 تیر 1393 نظرات (0)

مردی هنگام غروب به کلانترى می رود تا گم شدن همسرش را اطلاع بدهد...

مرد : زنم از صبح رفته خرید ولى هنوز برنگشته خونه !

پلیس : قدش چقدره ؟

مرد : تا حالا دقت نکردم !

پلیس : لاغره ؟ چاقه ؟

مرد : یک کم شاید لاغر یا چاق !؟

پلیس : رنگ چشمهاش ؟

مرد : دقیقاً نمی دونم !؟

پلیس : رنگ موهاش ؟

مرد : راستش موهاشو هى رنگ می کنه !!

پلیس : چى پوشیده بود ؟

مرد : پیراهن !؟ … یا مانتو !؟ … نمی دونم !!

پلیس : با ماشین رفته بود ؟

مرد : بله

پلیس : اسم ، رنگ و شماره ماشین ؟

مرد : یک مگان مشکى 1600 تیپ2 -4سیلندر با115 اسب بخار – حداکثر گشتاور خروجی:151نیوتن متر-5 دنده با سرعت 193 کیلومتر برساعت- مونتاژ داخلی-استاندارد آلایندگی: یورو3

(مرد ناگهان می زند زیر گریه!!!)

پلیس : گریه نکنید آقا! آروم باشید. ما ماشینتون رو براتون پیدا می کنیم !نیشخند

این داستان طنز (صرفا برای خنده!) هدیه به شما...
roya22.ir بازدید : 294 شنبه 14 تیر 1393 نظرات (0)


کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی اما

من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد از میان

فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته اما و در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد

بود.کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری

ندارم.خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او

را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود

بقیه در ادامه مطلب

roya22.ir بازدید : 311 شنبه 14 تیر 1393 نظرات (0)


كودكي

از خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافت

خدا گفت ان را در خواسته هایت جستجو کن

و از من بخواه تا به تو بدهم با خود فکر کرد و فکر کرد

گفت اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم

خداوند به او داد

گفت اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم

خداوند به او داد

اگر ..... اگر ....... و اگر........

اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود

از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم

خداوند گفت باز هم بخواه

گفت چه بخواهم هر انچه را که هست دارم

گفت بخواه که دوست بداری

بخواه که دیگران را کمک کنی

بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی

و او دوست داشت و کمک کرد

و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند

و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد

رو به آسمان کرد و گفت خدایا خوشبختی اینجاست

در نگاه و لبخند دیگران
 

roya22.ir بازدید : 406 شنبه 14 تیر 1393 نظرات (0)



شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی .

پسرک در حالیکه پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد .

بقیه اش در ادامه مطلب

تعداد صفحات : 9

درباره ما
*♥*سلام عزیزان*♥* به سایت من خوش اومدین*♥* لحظه های خوشی را برای شما آرزومندم*♥* بهترین سایت عاشقانه*♥*
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما از ما چه می خواهید
    حمایت کنید از ما

    http://up.roya22.ir/up/roya2/Pictures/baner/banerasli/%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%8A%20%D8%AA%D8%A8%D9%84%D9%8A%D8%BA.gif

    برای حمایت از ما 

    و دسترسی سریع به سایت ما

    کد زیر در امکانات سایت خود بزارید


    امکانات سایت
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/a9d262b96c86.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del22.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del33.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/9cd69f85be4d.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del55.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del222.png

    خانه تکونی

    خانه تکانی

    برای خانه تکانی دلم
    امروز وقت خوبی ست 
    چه سخت است پاکیزه کردن همه چیز
    اززدودن خاطره های کهنه گرفته
    تا شستن گردوغبار دلتنگی...
    روی طاقچه های تنهایی
    آه ! ای خدا! خانه تکانی چه سخت است!!!        
                    "م.بهنام"

    آمار سایت
  • کل مطالب : 1873
  • کل نظرات : 808
  • افراد آنلاین : 179
  • تعداد اعضا : 1979
  • آی پی امروز : 420
  • آی پی دیروز : 350
  • بازدید امروز : 1,003
  • باردید دیروز : 1,239
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 18,286
  • بازدید ماه : 18,286
  • بازدید سال : 168,155
  • بازدید کلی : 2,555,747
  • کدهای اختصاصی

    الکسا